با هم کتاب بخوانیم - ۲۹

«دوره افتادم مژده را فراموش کنم. اول همه‌ی لباس‌هایی که با هم خریده بودیم را رد کردم، بعد چیزهایی که با هم خریده بودیم. کیف سفری، گیره‌ی کاغذای سیاه برای دسته‌کردن یادداشت‌هام، ماگِ قهوه، پادری حمام، مسواک برقی. سه ماهی نه من زنگ زدم نه او، نه توی دانشگاه اتفاقی هم را دیدیم و نه کافه هنر و نه خیابان انقلاب. جاهایی که با هم می‌رفتیم خودشان خراب شده بودند، من اراده‌ای در خراب شدن‌شان نداشتم. اول رستوران پارت که هر چهارشنبه عصر می‌رفتیم ناهار، بعد داروخانه‌ی اتحاد توی پاکستان که وقتی مژده کفشش تنگ بود و پاش زخم شده بود براش پسب زخم گرفتم، نشستیم لب جو و پاشنه‌اش را چسب زدم و مژده انگشت‌هام را بوسید. بعد عکاسی دلوز که عکس سه در چهار گرفته بودیم برای امتحان فوق لیسانس، آخرِ همه هم کافه قنادی شمشاد. جاها واقعاً خراب شده بودند مثل دندان افتاده‌ای بین باقی دندان‌ها.» 

من ژانت نیستم، نوشته‌ی محمد طلوعی، نشر افق، چاپ دوم ۱۳۹۱، قیمت: ۴۵۰۰ تومان

با هم کتاب بخوانیم - ۲۸

«اتومبیل همسایه را قرض گرفتم، تا نیوجرسی راندم و هویت جسد را برای پلیس شناسایی کردم. دیدن او [خواهرم] در آن حال بسیار شوک‌آور بود: چنان بی‌حرکت، دور و مرده، حقیقتاً مرده. وقتی پرسیدند مایلم جسد را برای کالبدشکافی بفرستند، گفتم آن را به حال خود بگذارند. تنها دو امکان وجود داشت: یا به صورت طبیعی از بین رفته بود، یا با خوردن مقداری قرص خودکشی کرده بود، و من نمی‌خواستم پاسخ را بدانم، زیرا هیچ‌یک واقعیت ماجرا را برملا نمی‌کرد. بتی بر اثر شکستن دلش مرده بود. شنیدن این اصطلاح برای بعضی‌ها خنده‌آور است، اما به این دلیل که چیزی از دنیا نمی‌دانند. آدم‌ها از دل‌شکستگی می‌میرند. این چیزی است که هر روز اتفاق می‌افتد و تا آخر زمان هم روی خواهد داد.»


مردی در تاریکی

نوشته‌ی پل استر، ترجمه‌ی خجسته کیهان، نشر افق، چاپ اول ۱۳۸۸، ۴۸۰۰ تومان

با هم کتاب بخوانیم - ۲۷

«یک دنیا کلمه هست اما هیچ‌کدام آن‌قدرها نمی‌ارزند که روی این دوتا کارت آخر آن‌ها را بنویسم.
بنابراین کارت‌های سفید را کنار می‌گذارم و سراغ نقاشی کارت‌های دیگر می‌روم. کشیدن سنجاب کاری ندارد. یک سر و بدن کوچولو و یک دم بزرگ.
اما بقیه‌ی کارت‌ها کارشان به این راحتی نیست. "خیلی خوب" باید چه شکلی باشد؟ یک چهره‌ی خندان؟ یک خورشید درخشان؟ بستنی با مغز گردو؟
در اتاقم به اندازه‌ی پنج سانتی‌متر باز می‌شود. دو چشم قهوه‌ای از لای در پیدا می‌شوند.
دیوید هیچ‌وقت یادش نمی‌ماند که باید در بزند. این موضوع خیلی اذیتم می‌کند برای همین یک برگه روی در چسبانده‌ام:
این‌جا اتاق کاترین است. دیوید باید در بزند و وارد شود.
دیوید می‌گوید: «جای اسباب‌بازی توی آکواریوم نیست.»
یکی از دو کارت سفید را برمی‌دارم و با حروف سیاه و درشت می‌نویسم: مقررات.
وقتی به اتاق نشیمن می‌روم، دیوید را می‌بینم که لبخندزنان جلوی آکواریوم نشسته است. از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. مامان توی حیاط با پستچی حرف می‌زند.
یکی از عروسک‌هایم تهِ آکواریوم نشسته و طوری دست‌هایش را بالا گرفته که انگار بقیه‌ی عروسک‌ها را هم به مهمانی‌اش دعوت می‌کند. لب‌های عروسک در آب می‌درخشند و موهای بلندش شناورند. ماهی طلایی نزدیک عروسک می‌رود و او هم‌چنان با دست‌هایش مهمان‌ها را دعوت می‌کند.
ماهی‌های طلایی توی آکواریوم عادت دارند که دیوید برای‌شان چیزهای عجیب و غریب پرت کند. آن‌ها همیشه اطراف تازه‌واردهای عجیب چرخ می‌زنند و سعی می‌کنند آن‌ها را بخورند. وقتی چیزی گیرشان نمی‌آید می‌فهمند که باید با آن چیزهای پلاستیکی توی مخزن‌شان کنار بیایند.
درِ بالای آکواریوم را باز می‌کنم و به دیوید می‌گویم: «مقررات را فراموش کرده‌ای؟ جای اسباب‌بازی توی آکواریوم نیست.»
دیوید سرش را به نشانه‌ی قبول‌کردن تکان می‌دهد اما من گول نمی‌خورم. می‌دانم که توجهی به این قانون ندارد اما یک قانون دیگر را خوب فهمیده است:
اگر می‌خواهی کسی دست از سرت بردارد، حرفش را قبول کن.»



مقررات
نوشته‌ی سینتیا لرد، ترجمه‌ی کیوان عبیدی‌آشتیانی، نشر افق، چاپ اول ۱۳۹۲، ۷۸۰۰ تومان

با هم کتاب بخوانیم - ۲۶

«ابوترابی زن ندارد، دختر ندارد، خواهرزاده ندارد، هیچ موجود ظریفی که به خاطرش چهارشنبه را زود بیدار شوم و هم‌ساز صداش شوم. این را هیچ‌جور مژده باور نمی‌کند. دنبال چیزی می‌گردد بهانه کند و نگذارد بروم اما پیدا نمی‌کند. حتی باری پرسید ابوترابی از آن پیرمردها نیست که پول می‌دهند کاری براش کنند؟ من حسابی خندیدم، مژده هم خندید. نمی‌دانم چرا خندیدم شاید به‌خاطر آن‌که ابوترابی تازه هموروئیدش را عمل کرده بود، وگرنه باید تند می‌شدم و دعوا راه می‌انداختم و یک هفته‌ای تلخی می‌کردم. این‌ها را که نکردم، مژده شکش بیش‌تر شد آن‌جا چیزی هست. یک روز دیدم در زنانه‌ی اتوبوس نشسته و خودش را قایم می‌کند اما هر طوری نشسته باشد حتی به پشت هم نمی‌تواند خودش را گم کند. بین زن‌های دیگر معلوم می‌شود، نمی‌دانم به‌خاطر چی. همه‌چیزش معمولی است، قدش، لباس پوشیدنش، قیافه‌اش حتی وقتی می‌خندد معمولی است اما چیزی شبیه پیله‌ی کرم ابریشم دور خودش می‌بافد که بین صدهزار زنی که توی استادیوم آزادی باشند شناختنی است. نشسته بود و می‌خواست که نبینمش، من هم ندیدم.»



من ژانت نیستم، نوشته‌ی محمد طلوعی، نشر افق، چاپ دوم ۱۳۹۱، قیمت: ۴۵۰۰ تومان

با هم کتاب بخوانیم - ۲۵

«فهرست اثر زخم‌هایت، به خصوص بر چهره‌ات؛ هر روز که برای اصلاح صورت یا شانه‌کردن موهایت در آینه‌ی حمام نگاهش می‌کنی، آن‌ها را می‌بینی. به‌ندرت به جای زخم‌ها فکر می‌کنی، اما هر وقت به یادشان می‌افتی، می‌دانی که علامت‌های زندگی‌اند، که خطوط مختلف و ناهمواری که بر چهره‌ات حک شده‌اند، نامه‌هایی از الفبایی نهان‌اند که داستان هویتت را باز می‌گویند، زیرا هر جای زخم یادبود زخمی‌ست که التیام یافته، و هر زخم بر اثر برخوردی نامنتظر با جهان ایجاد شده – یعنی یک تصادف یا چیزی که لازم نبوده اتفاق بیفتد، زیرا تصادف یعنی چیزی که روی دادنش الزامی نیست. واقعیت‌های تصادفی با واقعیت‌های واجب در تضادند، و امروز صبح که به آینه نگاه می‌کنی پی می‌بری سراسر زندگی چیزی به‌جز تصادف نیست و تنها یک واقعیت محرز است، این‌که دیر یا زود به پایان خواهد رسید.»



خاطرات زمستان
نوشته‌ی پل استر، ترجمه‌ی خجسته کیهان، نشر افق، چاپ اول ۱۳۹۲، ۹۵۰۰ تومان

روبی


روباه‌ها بدون دمشان خیلی بیچاره می‌شوند. اگر دمشان کاملا کنده شود، روی حرف زدنشان اثر می‌گذارد. بعضی‌‌هایشان لکنت زبان می‌گیرند. بعضی‌‌هایشان هم سر و ته حرف می‌زنند. تا به حال توی حرف زدن روباه‌ها همین مشکلات دیده شده. ولی معلوم نیست. شاید هم روزی دم روباهی کاملا کنده شود و او لال شود. تازه آن‌ها دنبال دم کنده شده‌شان همه جا می‌روند. دست خودشان نیست. حتی اگر دمشان را بیندازید توی سطل آشغال، سرشان را می‌اندازند پایین و می‌روند توی سطل آشغال. یعنی بگی نگی کمی مخشان عیب پیدا می‌کند. همه چیزشان به دمشان بسته است. بعی از روباه‌ها شانس می‌آورند و دم جدید در می‌آورند. بعضی‌‌هایشان هم بد شانس‌اند و تا آخر عمر همین جوری خل و چل باقی می‌مانند.

از کتاب روبی، نوشته‌ی حدیث لزرغلامی، نشر افق (کتاب‌های فندق)

انتخاب از نویسنده‌ی وبلاگ ستاره کوچولو

ماجرای عجیب سگی در شب



فصل‌هایِ کتاب را معمولاً با اعدادِ اصلی شماره‌گذاری می‌کنند: ۱، ۲، ۳، ۴، ۵، ۶ و… اما من تصمیم گرفته‌ام که فصل‌های کتابم را با اعدادِ اول مثلِ ۲، ۳، ۵، ۷، ۱۱، ۱۳… شماره‌گذاری کنم چون اعدادِ اول را دوست دارم.

…اعدادِ اول اعدادی هستند که پس از بیرون کشیدن همهٔ آن، اعداد به دست می‌آیند و من فکر می‌کنم اعداد اول درست مثلِ زندگی هستند. آن‌ها خیلی منطقی هستند اما هیچ‌وقت نمی‌توانید فرمول‌شان را کشف کنید حتی اگر وقت خود را با فکر کردن به آن‌ها سپری کنید.

***
آدم ها گیجم میکنند . دوتا دلیل دارد. دلیل اول آن که مردم میتوانند بدون اینکه حتا یک کلمه بر زبان بیاورند ؛ حرف های زیادی بزنند. سیوبان میگوید اگر یک ابرویت را بالا بیندازی این کار میتواند چند معنی مختلف بدهد. میتواند به این معنی باشد که میخواهم با تو رابطه ج ن س ی داشته باشم و همین طور میتواند به این معنی باشد که حرفی که زدی خیلی احمقانه است. سیوبان همچنین میگوید که اگر دهانت را ببندی و از بینی ات نفس عمیقی بیرون بدهی معنایش این است که خیلی احساس آرامش و آسودگی میکنی و یا حوصله ات سر رفته و یا عصبانی هستی و همه این معناها بستگی به این دارد که چقدر هوا از بینی ات خارج شود و با چه سرعتی خارج شود و وقتی این کار را میکنی لب هایت چه شکلی شده باشد و یا در چه وضعیتی نشسته باشی و هزاران چیز دیگر که فهمیدن آن ها ظرف چند ثانیه واقعن مشکل است.

دلیل دوم این است که مردم بیش تر اوقات موقع حرف زدن از استعاره میکنند. ...

من فکر میکنم استعاره ، همان دروغ است. ...

***
مردم به این دلیل به بهشت اعتقاد دارند چون از تصور مرگ خوششان نمی آید و چون دوست دارند زنده بمانند.

***
مردم میگویند باید همیشه راست گفت اما واقعن چنین منظوری ندارند چون هیچ وقت اجازه نداری به آدم های پیر بگویی پیر هستند یا نباید به آدم هایی که بوی بدی میدهند بگویی تن شان بو میدهد یا همین طور نباید وقتی یک آدم بزرگ گوزید به روی خودت بیاوری و این مسئله را به او بگویی. هم چنین اجازه نداری به کسی بگویی "ازت نفرت دارم" مگر آنکه نتوانی آن شخص را تحمل کنی.

انتخاب و عکس از نویسنده‌ی وبلاگ تلنگر

فیلم‌های کتبی سیلویا پلات


گفت: یه چیزهایی هست که آدم دوست داره فقط با یه نفر داشته باشه. با یه نفر که اهلش باشه، حالا بگو در حد یه چایی خوردن. با اهلش که باشی، دلت هم اهل میشه. حالت رو به راه میشه. دو تا اهل که با هم باشن، ریزترین چیزا هم از دستشون در نمیره. ریزهای همدیگر رو پیدا می کنن و به هم گرهش میزنن. اگه نااهلش بیاد گره باز می شه…

«فیلم های کتبی سیلویا پلات- مریم عباسیان- نشر افق»

انتخاب و عکس از نویسنده‌ی وبلاگ تجربه‌های آزاد

با هم کتاب بخوانیم - ۲۴

کلایو تکرار کرد: «دختر دوست‌داشتنی.»
وقتی مالی وسط نمایش وانمود کرده بود سیبی را گاز می‌زند، صاف به او خیره شده بود و حین جویدن، لبخند زده بود، درحالی که یک دستش را طوری به کمر گذاشته بود که انگار داشت ادای یک زن خراب را درمی‌آورد. کلایو فکر کرده بود این یک نشانه است، آن‌طور که مالی به او خیره مانده بود، و اشتباه هم نمی‌کرد، آوریل همان سال با هم بودند. مالی اثاثش را به استودیوی خیابان ساوث کنسینگتن آورد و تمام تابستان ماند. تقریباً همان زمانی بود که ستون رستورانش درروزنامه داشت می‌گرفت و در تلویزیون، راهنمای میشلسن را به عنوان " کیچ آشپزی" محکوم کرده بود. هم‌زمان با اولین موفقیت کلایو؛ اجرای " واریاسیون‌های ارکسترال " در فستیوال‌ هال برای بار دوم. مالی شاید تغییر نکرده بود، ولی خودش چرا. بعد از گذشت ده سال این‌قدر یاد گرفته بود که بگذارد مالی چیزی یادش بدهد. او همیشه جزء دار و دسته‌ی پتک و سندان بود. مالی مخفی‌کاری را یادش داد، نیاز گاه و بی‌گاه به سکون. بی‌حرکت دراز بکش، این‌جوری، به من نگاه کن، خوب نگاهم کن. ما یک بمب ساعتی هستیم. او تقریباً سی سالش بود، با استانداردهای امروزی دیررس محسوب می‌شد. وقتی مالی جایی برای خودش پیدا کرد و چمدان‌هایش را بست، کلایو از او درخواست ازدواج کرد. مالی در گوشش خواند: «مرد با زن عروسی کرد تا نرود، حالا زن تمام روز هست.» حق با مالی بود، چون وقتی رفت، کلایو در تنهایی خوش‌بخت‌تر از همیشه بود در عرض یک ماه، سه ترانه‌ی پاییزی نوشت.

آمستردام، نوشته‌ی یان مک‌یوون، ترجمه‌ی میلاد ذکریا، نشر افق، چاپ اول ۱۳۹۱، قیمت ۸۲۰۰ تومان

با هم کتاب بخوانیم - ۲۳

مامان‌بزرگم به من جواب نداد. مامان‌بزرگ هر وقت ناراحت شود، به حرف آدم گوش نمی‌کند. فقط حرف خودش را می‌زند. به بابابزرگم گفت: «گفتم به این سبیل کوفتی این‌قدر فکر نکن! گوش نکردی. حالا آبرومون می‌ره! بدبخت شدیم!»
من گفتم: «مامان‌بزرگ، مردم سبیل بابابزرگ رو دوست دارن.»
بعدش بابابزرگم دستی به سبیلش کشید. وقتی بابابزرگم دستی به سبیل‌هایش می‌کشد، یعنی عصبانی است. گفت: «زن، این چه حرفیه می‌زنی؟ مگه دزدی کردم؟ مگه قتل کردم؟ مگه دروغ گفتم؟ که آبروم بره!»
من و مامان‌بزرگ ساکت شدیم. وقتی بابابزرگ عصبانی می‌شود، ما ساکت می‌شویم. بعدش گفت: «توی همین قوطی از صبح تا شب دروغ می‌گن آبروشون نمی‌ره. من سبیلم بزرگ شده آبروم رفته؟»
من خنده‌ام گرفت. بعد با انگشتم تلویزیون را نشان دادم. گفتم: «ای قوطی!»


بابابزرگ سبیل‌ موکتی، نوشته‌ی علی‌اصغر سیدآبادی، نشر افق، چاپ اول ۱۳۹۱، قیمت ۹۵۰۰ تومان

با هم کتاب بخوانیم - ۲۲

وقتی از خانه‌ی لیز برمی‌گردیم، خیلی دیروقت است اما جک به من اجازه می‌دهد که تا وقتی خودش به بچه می‌رسد و من هم برای خواب آماده می‌شوم، CD را با صدای کم گوش کنم.
همان CD است و همان نهنگ‌ها اما انگار الان یک‌جور دیگرند، صدا از دور دورها می‌آید و خیلی غم‌گین است. مثل صدای گریه یا یک موسیقی غم‌انگیز است. همین‌جور که گوش می‌کنم، گریه می‌کنم. نکند مامان را افسرده کند. نگران می‌شوم، آن‌وقت جک در می‌زند. سرش را تو می‌آورد.
آهسته می‌گوید: «سامسون آرام گرفت و خوابید. تو و نهنگ‌هایت هم می‌خواهید بخوابید؟»
از زیر پتو می‌گویم: «آره.»
جلوتر می‌آید: «الا، الا جان.» لب تختم می‌نشیند، به او می‌چسبم و او به زانوهایم دست می‌کشد. آهسته می‌گوید: «گاهی گریه‌کردن خوب است.»
  

طولانی‌ترین آواز نهنگ، نوشته‌ی ژاکلین ویلسون، ترجمه‌ی نسرین وکیلی، نشر افق، ۱۰۵۰۰ تومان

با هم کتاب بخوانیم - ۲۱

«یک لیری که روی تخته‌ی میدان تونل داو گذاشتم، بیش‌تر شوخی بود یا خواستم بگویم تخته‌بازی ملی ایرانی‌هاست. تا آن‌موقع شش‌بار برای شش آدم توضیح داده بودم که این بازی اختراع ایرانی‌هاست و بزرگمهر در جواب شطرنج برای هندی‌ها فرستاده. اسم یکی‌یکی خانه‌های نرد را گفتم. تمثیل شب و روز را که در رنگ مهره‌ها بود و تاس که شش جهت جهان است و تعریف مفصلی از لیلاج عمو سیدمحمد، عموی پدرم که هم‌اسم من بود و کسی جرئت تاس دستش دادن نداشت که هر چه لفظ می‌داد همان می‌نشست. البته برای گفتن این‌ چیزها هر بار دنیای دیگری می‌ساختم.»

من ژانت نیستم، نوشته‌ی محمد طلوعی، نشر افق، چاپ دوم ۱۳۹۱، قیمت: ۴۵۰۰ تومان

با هم کتاب بخوانیم - ۲۰

«شقایق‌های توی بطری شیر پژمرده شده، اما هنوز لبه پنجره بودند. روی میز یک رومیزی آبی‌ رنگ با حاشیه‌ی سفید، بطری آب، زیرسیگاری، یک دفتر تلفن باز و رویش تلفن، یک دفترچه‌ی یادداشت، چند خودکار، کبریت، عینک مطالعه. مارگارت دو لیوان از آشپزخانه آورد، زیرسیگاری را خالی کرد. نشست روی صندلی‌ای که دو هفته پیش ریشارد رویش نشسته بود، در پناهِ کتاب‌ها، تکیه‌گاه، عنوان‌های تسلی‌بخش و آشنای آن‌ها. وقتی ریشارد دیگر به این‌ها احتیاجی نداشته باشد، چه کسی این هزار کتاب را خواهد خواند؟ این درست همان سؤال‌هایی بودند که آلیس از پرسیدن‌شان شرم داشت، اما ....»



آلیس

نوشته‌ی یودیت هرمان، ترجمه‌ی محمود حسینی‌زاد، نشر افق، چاپ سوم، قیمت ۳۵۰۰ تومان

با هم کتاب بخوانیم - 19

«دوست داشت به چاک چاک ماشین تحریر من گوش کند که از اتاق مطالعه می‌آمد. می‌گفت صدایی آرام‌بخش است، مثل گوش دادن به فکرهای من؛ هر چند نمی‌دانم صدای فکر کردن من چگونه می‌تواند یکی را آرام کند، کاملاً برعکس.»



دریا
نوشته‌ی جان بنویل، ترجمه‌ی اسدالله امرایی، نشر افق، چاپ دوّم، قیمت 4500 تومان

با هم کتاب بخوانیم - 18

«زندگی درست و حسابی همه‌اش تلاش است، کار بی‌وقفه و پی‌درپی، این‌که با کله بروی توی شکم دنیا، یک‌ چیزی توی همین مایه‌ها، اما حالا وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم بخش اعظم زندگی من و توان و تلاشم برای این بوده که سرپناهی گیر بیاورم و توی گوشه‌ای دنج با خودم خلوت کنم. آدم با خودش تعارف ندارد. از قضا تحقق هم یافت. پیش‌تر، خودم را سردسته‌ی دزدهای دریایی می‌دیدم که با قه‌ای که توی دهان داشتم ترتیب همه را می‌دادم، اما حالا می‌فهمم که همه‌اش خواب و خیال بوده است. چیزی که می‌خواستم از اول تا آخر این بوده که توی گوشه‌ای بخزم و خودم را حفظ کنم و در گرمای امن جنینی پناه بگیرم و در آن از گزند نگاه‌های سرد و بی‌اعتنای آسمان در امان باشم و سرمای تند و ویرانگر را حس نکنم. برای همین است که گذشته برای من همواره چنین پناهگاهی دست و پا می‌کرد. سرمای فعلی و زمهریر بعدی را از خود می‌راندم و به گذشته‌ی گرم و نرم پناه می‌برم. اما راستی، چه وجودی داشت، این گذشته؟ به‌هر حال همین فعل و حال خودمان بود، یعنی روزگاری و حالی که رفته است، همین.»



دریا

نوشته‌ی جان بنویل، ترجمه‌ی اسدالله امرایی، نشر افق، چاپ دوّم، قیمت 4500 تومان

با هم کتاب بخوانیم - 17

«لحظه‌هایی هست که گذشته با چنان نیرویی ظاهر می‌شود که به نظر می‌رسد آدم از بین می‌رود.»

دریا

نوشته‌ی جان بنویل، ترجمه‌ی اسدالله امرایی، نشر افق، چاپ دوّم، قیمت 4500 تومان

با هم کتاب بخوانیم - 16

«اما بعد، در کدام لحظه از لحظه‌های ما، زندگی به کلی عوض نمی‌شود؟»

دریا

نوشته‌ی جان بنویل، ترجمه‌ی اسدالله امرایی، نشر افق، چاپ دوّم، قیمت 4500 تومان

با هم کتاب بخوانیم - 15

«فوری روی گرداندم. می‌ترسیدم ترسِ توی چشم‌هایم مرا لو بدهد. چشم آدم همیشه مال دیگران است، کوتوله‌ی دیوانه و ناامیدی که درون آدم خانه می‌کند. منظورش را می‌فهمیدم. قرار نبود او را از پا بیندازد. قرار نبود این اتفاق برای ما بیفتد. ما از آن‌جو آدم‌ها نبودیم. بدبختی، بیماری، مرگ نابهنگام و این‌جور مصیبت‌ها برای برای آدم‌های خوب پیش می‌آمد، برای آدم‌های افتاده و چشم و چراغ دنیا؛ نه آنا، نه من. وسط معرکه‌ی زندگی ما و پیشرفت شاهانه‌مان، یک‌هو یک بیکاره‌ی عاطل و باطل، از وسط جمعیت بیرون آمده و الکی تعظیم می‌کند و برای ملکه‌ی مصیبت‌زده‌ی زندگی من حکم استیضاح تحویل می‌دهد.»

دریا

نوشته‌ی جان بنویل، ترجمه‌ی اسدالله امرایی، نشر افق، چاپ دوّم، قیمت 4500 تومان

با هم کتاب بخوانیم - 14

«- به خودم قول دادم که این کار را تموم کنم. تا آخرش برم. از تو نمی‌خوام سعی کنی بفهم، اما خیال ندارم فرار کنم. تا حالا زیادی از همه‌چیز فرار کردم و دیگه نمی‌خوام اون‌جوری زندگی کنم. اگر پیش از اون‌که بدهی‌ام را بپردازم از این‌جا برم، از نظر خودم آدم بی‌ارزشی‌ می‌شم.
- مثل ژنرال کاستر حرف می‌زنی.
- درسته. همون حرفه: تحمل کن یا خفه شو.
- این جنگ درستی نیس جیم. فقط وقتت را تلف می‌کنی و پدر خودت را برای هیچ و پوچ درمی‌آری. اگر سه‌هزار دلار برات این‌قدر مهم، چرا براشون یک چک نمی‌فرستی؟»



موسیقی شانس
نوشته‌ی پل استر، ترجمه‌ی خجسته کیهان، نشر افق، چاپ دوم، 1387، قیمت 6000 تومان

با هم کتاب بخوانیم - 13

«منظور همان است. تو می‌خواهی به یک هدف پنهان فکر کنی. می‌خواهی به خودت بقبولانی که برای آنچه در جهان اتفاق می‌افتد دلیلی وجود دارد. مهم نیست چه اسمی رویش بگذاری – بخت، هماهنگی، نیروی برتر – همه‌اش به یک چیز ختم می‌شود. این راهی است برای دوری از واقعیت‌ها، برای روبه‌رو نشدن با چگونگی حقیقی چیزها.»



موسیقی شانس
نوشته‌ی پل استر، ترجمه‌ی خجسته کیهان، نشر افق، چاپ دوم، 1387، قیمت 6000 تومان

با هم کتاب بخوانیم - 12

«… بار دیگر به نقطه‌ی صفر برگشته بود و همه‌ی آن چیزها رفته بودند. چون حتّا کوچک‌ترین صفر، سوراخ بزرگ هیچ است؛ دایره‌ای چنان وسیع که جهان را در خود جا می‌دهد.»

موسیقی شانس
نوشته‌ی پل استر، ترجمه‌ی خجسته کیهان، نشر افق، چاپ دوم، 1387، قیمت 6000 تومان

با هم کتاب بخوانیم - 11

«فکر می‌کنم ما بیش‌تر به این خاطر بلیت بخت‌آزمایی می‌خریدیم که بتوانیم راجع به این گفت‌وگو کنیم که اگر برنده شدیم با پولش چه خواهیم کرد. یکی از سرگرمی‌های موردعلاقه‌ی ما این بود که در اغذیه‌فروشی استینبرگ بنشینیم و همان‌طور که ساندویچ می‌خوریم داستان ببافیم که اگر بخت به ما روی آورد، چه‌طور زندگی می‌کنیم. بازی کوچک بی‌خطری بود و از این‌که افکارمان به جولان درمی‌آمد، شاد می‌شدیم. حتّی شاید بشود آن را نوعی درمان نامید. کافی‌ست زندگی دیگری برای خود مجسّم کنید تا قلب‌تان هم‌چنان بتپد.»



موسیقی شانس
نوشته‌ی پل استر، ترجمه‌ی خجسته کیهان، نشر افق، چاپ دوم، 1387، قیمت 6000 تومان

با هم کتاب بخوانیم - 10

 «انگار موسیقی کمکش می‌کرد تا دنیا را واضح‌تر ببیند و مکان خود را در ترتیب نادیدنی چیزها درک کند.»



موسیقی شانس

نوشته‌ی پل استر، ترجمه‌ی خجسته کیهان، نشر افق، چاپ دوم، 1387، قیمت 6000 تومان

با هم کتاب بخوانیم - 9

«دوری‌اش از ژولیت زیادی طول کشیده بود و حالا که برای بردنش آمده بود، بچه به کل فراموشش کرده بود. ناش خیال کرده بود تلفن‌زدن کافی است و هفته‌ای دو بار صحبت‌کردن خاطره‌اش را برای دختر کوچولو زنده نگه می‌دارد. اما بچه‌های دو ساله از تلفن‌های راه دور چه می‌دانند؟ ناش شش ماه تمام برای دخترش صرفاً یک صدا بود، مجموعه‌ای از نداهای فرّار، و کم‌کم به شبح تبدیل شده بود. حتی بعد از این‌که دو سه روز در خانه ماند، ژولیت هم‌چنان خجالتی و محتاط باقی ماند و هر بار می‌خواست بغلش کند خود را کنار می‌کشید، انگار دیگر وجودش را باور نداشت.»



موسیقی شانس

نوشته‌ی پل استر، ترجمه‌ی خجسته کیهان، نشر افق، چاپ دوم، 1387، قیمت 6000 تومان

با هم کتاب بخوانیم - 8

«بعدازظهر روز بعد وقتی نوبت به اموال خودش رسید، با همان بی‌فکری تلخ و بی‌رحمانه رفتار کرد و با گذشته‌اش طوری روبه‌رو شد که انگار مقداری زباله‌ی دورریختنی است. همه‌ی وسایل آشپزخانه را به پناهگاه بی‌خانمان‌ها در جنوب بوستون هدیه کرد. کتاب‌هایش را به دختر دبیرستانی طبقه‌ی بالا بخشید، دستکش مخصوص بیس‌بال به پسر کوچک آن‌طرف خیابان تعلق گرفت و مجموعه‌ی صفحه‌ها و نوارهایش را به یک مغازه‌ی دست‌دوم فروشی آثار موسیقی در کمبریج فروخت. در این کارها دردی نهفته بود، اما ناش از آن درد که گویی منزلتش را بالا می‌برد، استقبال می‌کرد، گویی هر چه بیش‌تر از آن‌چه که قبلاً بود دور می‌شد، در آینده برایش بهتر بود. احساسش مانند کسی بود که عاقبت جسارت لازم را برای خالی‌کردن یک گلوله به مغز خود یافته باشد، اما در این‌جا گلوله برابر مرگ نبود، زندگی بود، انفجاری بود که موجب تولد دنیاهای تازه‌ای می‌شد.»



موسیقی شانس

نوشته‌ی پل استر، ترجمه‌ی خجسته کیهان، نشر افق، چاپ دوم، 1387، قیمت 6000 تومان

با هم کتاب بخوانیم - 7

«وسط یک زندگیِ دیوانه و مست آدم باید لحظه‌های خوب و هوشیار را غنیمت بداند.»

خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره‌وقت
نوشته‌ی شرمن الکسی. ترجمه‌ی رضی هیرمندی. نشر افق. 1391. قیمت 9000 تومان

با هم کتاب بخوانیم - 6

«می‌دانید شنیدن "تو می‌تونی" از زبان یک بزرگسال چه هیجانی دارد؟ می‌دانید شنیدن این حرف از زبان هر کسی چه هیجانی دارد؟ یکی از ساده‌ترین جمله‌های دنیاست که دو کلمه هم بیش‌تر ندارد، اما همین دو کلمه وقتی کنار هم قرار می‌گیرند به نیرومندترین کلمات دنیا تبدیل می‌شوند.»

خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره‌وقت
نوشته‌ی شرمن الکسی. ترجمه‌ی رضی هیرمندی. نشر افق. 1391. قیمت 9000 تومان

با هم کتاب بخوانیم - 5

«وقتی کسی، در هر سن و سالی، پدر یا مادرش را از دست می‌دهد، عین یک بچه‌ی پنج‌ساله درد می‌کشد، این‌طور نیست؟ من که می‌گویم همه‌ی ما پیش پدر و مادرمان یا موقع از دست‌دادن‌شان پنج‌ساله‌ایم.»

خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره‌وقت
نوشته‌ی شرمن الکسی. ترجمه‌ی رضی هیرمندی. نشر افق. 1391. قیمت 9000 تومان

با هم کتاب بخوانیم - 4

«به دوستان خوب بیش‌تر از رؤیاهای مالامال از شهوت احتیاج دارم.»



خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت
نوشته‌ی شرمن الکسی. ترجمه‌ی رضی هیرمندی. نشر افق. 1391. قیمت 9000 تومان

با هم کتاب بخوانیم - 3

«فقیر بودن چیز خیلی گندی است. این‌هم که آدم احساس کند یک‌جورهایی حقش است فقیر و بیچاره باشد گند است. آدم یواش‌یواش باورش می‌شود که به‌خاطر این فقیر شده که زشت و کودن است. بعد باورش می‌شود که به خاطر این زشت و کودن است که سرخ‌پوست است. و حالا که سرخ‌پوست است باید قبول کند سرنوشتش این است که فقیر باشد. دورِ زشت و باطلی است. کاریش هم نمی‌شود کرد.
نداری نه به آدم قوت و قدرت می‌دهد، نه درس استقامت. نه، نداری فقط به آدم یاد می‌دهد که چه‌طور با فقر زندگی کند.»

خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت
نوشته‌ی شرمن الکسی. ترجمه‌ی رضی هیرمندی. نشر افق. 1391. قیمت 9000 تومان