کی از «کتاب افق» چی خریده؟ - 20


"گل جون!"
از کتاب اُفق "نامه به کودکی که هرگز زاده نشده است" را خریده است و این عکس خاص را با آن کفش‌های زیبا که یادآور مُشتی خاطره از کودکی است را برایمان فرستاده است. خواندن این کتاب را از دست ندهید، نه اینکه سرسری بخوانید، بخوانید و کمی در آن گم شوید!

http://upcity.ir/images2/48966399798469132649.jpg


تاریکی‌ها کنار خانه تو جمع می‌شوند

اگر خواننده وبلاگ کتاب اُفق بودید و اگر صفحه کتاب اُفق در فیس بوک را دُنبال می‌کردید، من (بابک رحمانی) دیگر هیچ مسئولیتی در صفحه کتاب اُفق در فیس‌بوک ندارم و تا چند روز دیگر وبلاگ هم مدیر جدیدی خواهد داشت. با آنکه سخت است اما کسی می‌گفت که انسان‌ها می‌آیند تا بروند. عُمرِ بودنم در اُفق رو به انتهاست و شاید بهتر بگویم، به شُماره اُفتاده است. شاید این آخرین پستی باشد که توسط من برای اُفق نوشته می‌شود و شاید دیگر مجالی باقی نباشد. ممنون از اینکه مرا تحمل کردید، خوبی که نه، ولی اگر خوبی هم نکرده باشم، شاید بدی هم آنچنان در میان نبود. بعد از من نیز اُفق خواهد بود، کتاب‌هایش، فرفره‌هایش، ویترینش؛ ای داد که چقدر دلم می‌خواست ویترینی دیگر را پیشکش کنم. اُفق چیزی به من نبخشید، اما چیزهایی را از من رُبود.

بابت همه چیز ممنون. سبز باشید. و شعری از عمو حُسین مُنزوی عزیزم را هم ضمیمه می‌کنم: 

شاعر! تو را زین خیل بی‌دردان کسی نشناخت

تو مُشکلی و هرگزت آسان، کسی نشناخت

کـُنج خرابت را بسی تسخر زدند امّا

گنج تُرا، ای خانۀ ویران کسی نشناخت

جسم تو را تشریح کردند از برای هم

اما تُرا، ای روح سرگردان! کسی نشناخت

آری تُرا، ای گریۀ پوشیده در خنده!

و آرامش آبستن توفان! کسی نشناخت

زین عشق‌ورزان نسیم و گلشن‌ات، نشگفت

کای گردباد بی سر و سامان! کسی نشناخت

وز دوستداران بزرگ کفر و دین‌ات نیز

ای خود تو هم یزدان و هم شیطان! کسی نشناخت


آپلود عکس