با هم کتاب بخوانیم - 9
«دوریاش از ژولیت زیادی طول کشیده بود و حالا که برای بردنش آمده بود، بچه به کل فراموشش کرده بود. ناش خیال کرده بود تلفنزدن کافی است و هفتهای دو بار صحبتکردن خاطرهاش را برای دختر کوچولو زنده نگه میدارد. اما بچههای دو ساله از تلفنهای راه دور چه میدانند؟ ناش شش ماه تمام برای دخترش صرفاً یک صدا بود، مجموعهای از نداهای فرّار، و کمکم به شبح تبدیل شده بود. حتی بعد از اینکه دو سه روز در خانه ماند، ژولیت همچنان خجالتی و محتاط باقی ماند و هر بار میخواست بغلش کند خود را کنار میکشید، انگار دیگر وجودش را باور نداشت.»
+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم مهر ۱۳۹۱ ساعت 20:55 توسط کتاب افق
|