با هم کتاب بخوانیم - 8
«بعدازظهر روز بعد وقتی نوبت به اموال خودش رسید، با همان بیفکری تلخ و بیرحمانه رفتار کرد و با گذشتهاش طوری روبهرو شد که انگار مقداری زبالهی دورریختنی است. همهی وسایل آشپزخانه را به پناهگاه بیخانمانها در جنوب بوستون هدیه کرد. کتابهایش را به دختر دبیرستانی طبقهی بالا بخشید، دستکش مخصوص بیسبال به پسر کوچک آنطرف خیابان تعلق گرفت و مجموعهی صفحهها و نوارهایش را به یک مغازهی دستدوم فروشی آثار موسیقی در کمبریج فروخت. در این کارها دردی نهفته بود، اما ناش از آن درد که گویی منزلتش را بالا میبرد، استقبال میکرد، گویی هر چه بیشتر از آنچه که قبلاً بود دور میشد، در آینده برایش بهتر بود. احساسش مانند کسی بود که عاقبت جسارت لازم را برای خالیکردن یک گلوله به مغز خود یافته باشد، اما در اینجا گلوله برابر مرگ نبود، زندگی بود، انفجاری بود که موجب تولد دنیاهای تازهای میشد.»

نشانی: تهران، خیابان انقلاب، کنار سینما سپیده، سر کوچه اسکو