روز امضاء کتاب لُکنت


پُر فروشهای کتاب اُفق در هفته گذشته:

پُر فروشهای کتاب اُفق در هفته گذشته:

عاطفه، ساکن تهران نیست امّا همانطور که در عکس میبینید، عناوینِ زیادی از کتابهای نشر اُفق را از "کتاب اُفق" تهیه کرده است. هرچند که به قولِ خودش، اینها فقط کتابهای نشرِ اُفق هستند و کتابهای دیگر ناشرین را برای ما نفرستاده است. ممنون از عاطفه که لُطفی بینهایت به ما دارد.

پُر فروشهای کتاب اُفق در هفته گذشته:


و همچنین سری هم به وبلاگش بزنید.
از کافهقنادی بیرون آمدم. هنوز زمانِ زیادی داشتم برای آنکه به خانه بروم، پس ترجیح دادم به راهم ادامه بدهم. از برابر یک روزنامهفروشی گذشتم و یک مجله فرانسوی خریدم، چه جالب! بر من خُرده نگیرید، آخر عکسِ روی جلدش عکسِ زیبایی بود. مجله را که برمیداشتم، یک پاکت سیگارِ برگ کوچک هم درخواست کردم. حالا هرکس مرا ببیند، تصور میکند که برای خودم شخصی هستم، کسی که فرانسه میداند و سیگار برگ دود میکند. خوشم آمد، کمی دلم خوش شُد و حسی کودکانه مرا فرا گرفت، حسی آمیخته با کنجکاوی. به سُرعتِ قدمهایم افزودم و بعد از عبور از چند خیابان به داخلِ یک کافه رفتم. به یک چشم برهم زدن خودم را از میانِ دودِ سیگارهای مُعلق در هوا به گوشهی دنجِ کافه رساندم که کیپ تا کیپش آدم نشسته بود، آدمهایی که اکثراً سیگاری دود میکردند و گاهی دستِشان را بر پیشانی میگذاشتند و گاهی قهوهای، چیزی میخوردند. همه چیز آنجا خاص بود، حتی خاصتر از آن کافهقنادی که مُشتریهایش نمیتوانستند سیگار دود کنند! دلم برای آن آقا خیلی سوخت. باید آدرسِ اینجا را میدانست.
دیوارهای کافه با عکسهایی از نویسندهها و احتمالاً بازیگرهای سرشناسِ سینما تزئین شده بود. چندتاییشان را شناختم، و چندتاییشان را حتی نتوانستم بفهمم که چه پیشهای دارند! آنجا کُلی میزُ صندلیِ لهستانی چیده شُده بود، یک تلفُنِ زیمنسِ آلمانی هم بود که این حس را برمیانگیخت که اگر آن را برداری میتوانی صدای رایش سوم را بشنوی!
امّا در کنار میز من گروهی دختر و پسر جوان نشسته بودند، و در جلوی میز نیز سه خانُمِ جوان که گویا مُنتظر آمدنِ آرشیدوکی، کُنتی یا لااقل ویکُنتی بودند. لحظهای خودم را آن لااقل ویکُنت تصور کردم، امّا وقتی یادم آمد که شست پایم به دلیل پاره بودنِ جورابم مور مور میشود، از این رویا گذشتم! در همین احوالات بودم که آقایی با لبخندی بر لب و پیشبندی بر گردن و شکم، در برابرم قد کشید و پُرسید که آیا زیر سیگاری میخواهم؟ و من هم بعد از مکثی طولانی به یاد آوردم که من اصلاً سیگار نمیکشم، پس چرا سیگار خریدهام و این چه سئوالی است که این مَردَک میپُرسد! اما خونسردیام را حفظ کردم و کمی خَشِ صدایم را افزایش دادم و پاسخ دادم: "حتماً!" سپس دفترچهی کوچکی بروی میز گذاشت و رفت. حالا من مانده بودم و ورقهایی پُر از چیزهایی که اصلاً نمیتوانستم نامِ صحیح برخی از آنها را تلفظ کنم، خوردنش که دیگر پیشکش!
(پایان بخش اول)


"آفتاب" یکی از کسانی است که لُطفش همیشه شامل حالِ ما بوده است. میآید و از ما خرید میکند و ما را از آنچه خریده است مُطلع میکند. یکی از دوستانی که با کامنتها و عکسهایش باعث دلگرمیِ میشود.
و من از طرفِ همهی همکارانم در اُفق از او و دیگر دوستان بینهایت ممنونم که تا به این حد باعث دلگرمیِ ما میشوند تا بتوانیم هر روز با ایجادِ فضایی مناسبتر، در کنارِ شُما باشیم. آفتاب عزیز، ممنون.
در ضمن این هم وبلاگ "آفتاب" میباشد. سری بزنید، خوب است.
