سلام، آقای احمد میرعلائی!
شب، چشمان اسبان که در شب میلرزند،
شب، چشمان آب در کشتزاری خفته،
شب در چشمان تو، چشمان اسبان، که درشب میلرزند،
در چشمان آبی پنهانی تو.
چشمان آب برکه،
چشمان آب چاه،
چشمان آب رویا،
سکوت و انزوا
چون دو حیوان کوچک به هدایت ماه
از این آبها می نوشند،
از این چشمان.
اگر تو چشمانت را بگشایی
شب دروازههای خزهاش را میگشاید،
قلورو پنهانی آب دروازههایش را میگشاید،
آبی که از دل شب چکه میکند.
و اگر آنها را ببندی،
رودی، جریان بیصدا و آرام،
به درونت سیلاب میریزد، پیش میرود، مکدرت میکند:
شب کرانههای روحت را میشوید . . .
شب، چشمان آب در کشتزاری خفته،
شب در چشمان تو، چشمان اسبان، که درشب میلرزند،
در چشمان آبی پنهانی تو.
چشمان آب برکه،
چشمان آب چاه،
چشمان آب رویا،
سکوت و انزوا
چون دو حیوان کوچک به هدایت ماه
از این آبها می نوشند،
از این چشمان.
اگر تو چشمانت را بگشایی
شب دروازههای خزهاش را میگشاید،
قلورو پنهانی آب دروازههایش را میگشاید،
آبی که از دل شب چکه میکند.
و اگر آنها را ببندی،
رودی، جریان بیصدا و آرام،
به درونت سیلاب میریزد، پیش میرود، مکدرت میکند:
شب کرانههای روحت را میشوید . . .
اوکتاویو پاز
ترجمهی احمد میرعلائی

امروز، هفدهمین سالروزِ درگذشتِ احمد میرعلائی یکی از مترجمهای خوب و پُرکار ایرانی است. از او کتابهای بسیاری در میانِ ما به یادگار مانده که باعث میشود مُدام نامش در کنار بهترین آثار ادبی جهان زنده بماند. همین پنجشنبهی قبل بود که خواندنِ کلاه کلمنتیس را به شما پیشنهاد کردیم. رُمانی خواندنی از میلان کوندرا که احمد میرعلائی ترجمه کرده بود.
«کوندرا این داستان را بر پایهی یک ماجرای واقعی نوشته است، به این قرار: در سال ۱۹۴۸، کلمنت گوتوالد، رهبر کمونیست، در پراگ بر مهتابی قصری باروک قدم گذاشت تا برای صدها هزار مردمی که در میدان شهر قدیم ازدحام کرده بودند سخن بگوید. لحظهای حساس در تاریخ چک بود. رفقا گوتوالد را دوره کرده بودند و کلمنتیس در کنارش ایستاده بود. دانههای برف در هوای سرد میچرخید، و گوتوالد سربرهنه بود. کلمنتیس دلسوز کلاه پوست خز خود را از سر برداشت و بر سر گوتوالد گذاشت.
بخش تبلیغات حزب صدها هزار نسخه از عکس آن مهتابی را چاپ کرد. تاریخ چکسلواکی بر آن مهتابی زاده شد. به زودی در سراسر کشور، هر بچهای از طریق کتابهای مدرسه، دیوارکوبها، و نمایشگاهها، با آن عکس تاریخی آشنا شد.
چهار سال بعد کلمنتیس به خیانت متهم شد و به دارش آویختند. ادارهی ارشاد ملی بیدرنگ او را از تاریخ محو کرد، و البته چهرهاش را از همهی عکسها تراشید. از آن تاریخ تاکنون گوتوالد تنها بر مهتابی ایستاده است، و آنجا که زمانی کلمنتیس ایستاده بود فقط دیوار لخت قصر دیده میشود. تنها چیزی که از او باقی مانده، کلاه او ست که همچنان بر سر گوتوالد قرار دارد.»*
اگر دوست دارید دربارهی کلاه کلمنتیس بیشتر بدانید اینجا را بخوانید.
آقای میرعلایی علاوهبر آثارِ آقای میلان کوندرا و اوکتایو پاز، کتابهایی از خورخه لوئیس بورخس، یان فلمینگ، گراهام گرین، جوزف کنراد، ویلیام گلدینگ، هرمان ملویل و ... نیز ترجمه کردهاند.
راستی، کتاب بیلی باد، ملوان از هرمان ملویل نیز با ترجمهی احمد میرعلائی نیز در فروشگاه کتاب افق موجود است.
ماجرای این کتاب هم دربارهی ملوان جوانی به نام بیلی باد است که مجبور میشود در یک کشتی نظامی انگلیسی کار کند و .... همین دیگر. اگر دوست داشتید کتاب را بخرید و از ادامهی داستان را بخوانید حتماً یکسری به فروشگاه کتاب افق بزنید.
* نقل از وبلاگ خوابگردترجمهی احمد میرعلائی

امروز، هفدهمین سالروزِ درگذشتِ احمد میرعلائی یکی از مترجمهای خوب و پُرکار ایرانی است. از او کتابهای بسیاری در میانِ ما به یادگار مانده که باعث میشود مُدام نامش در کنار بهترین آثار ادبی جهان زنده بماند. همین پنجشنبهی قبل بود که خواندنِ کلاه کلمنتیس را به شما پیشنهاد کردیم. رُمانی خواندنی از میلان کوندرا که احمد میرعلائی ترجمه کرده بود.
«کوندرا این داستان را بر پایهی یک ماجرای واقعی نوشته است، به این قرار: در سال ۱۹۴۸، کلمنت گوتوالد، رهبر کمونیست، در پراگ بر مهتابی قصری باروک قدم گذاشت تا برای صدها هزار مردمی که در میدان شهر قدیم ازدحام کرده بودند سخن بگوید. لحظهای حساس در تاریخ چک بود. رفقا گوتوالد را دوره کرده بودند و کلمنتیس در کنارش ایستاده بود. دانههای برف در هوای سرد میچرخید، و گوتوالد سربرهنه بود. کلمنتیس دلسوز کلاه پوست خز خود را از سر برداشت و بر سر گوتوالد گذاشت.
بخش تبلیغات حزب صدها هزار نسخه از عکس آن مهتابی را چاپ کرد. تاریخ چکسلواکی بر آن مهتابی زاده شد. به زودی در سراسر کشور، هر بچهای از طریق کتابهای مدرسه، دیوارکوبها، و نمایشگاهها، با آن عکس تاریخی آشنا شد.
چهار سال بعد کلمنتیس به خیانت متهم شد و به دارش آویختند. ادارهی ارشاد ملی بیدرنگ او را از تاریخ محو کرد، و البته چهرهاش را از همهی عکسها تراشید. از آن تاریخ تاکنون گوتوالد تنها بر مهتابی ایستاده است، و آنجا که زمانی کلمنتیس ایستاده بود فقط دیوار لخت قصر دیده میشود. تنها چیزی که از او باقی مانده، کلاه او ست که همچنان بر سر گوتوالد قرار دارد.»*
اگر دوست دارید دربارهی کلاه کلمنتیس بیشتر بدانید اینجا را بخوانید.
آقای میرعلایی علاوهبر آثارِ آقای میلان کوندرا و اوکتایو پاز، کتابهایی از خورخه لوئیس بورخس، یان فلمینگ، گراهام گرین، جوزف کنراد، ویلیام گلدینگ، هرمان ملویل و ... نیز ترجمه کردهاند.
راستی، کتاب بیلی باد، ملوان از هرمان ملویل نیز با ترجمهی احمد میرعلائی نیز در فروشگاه کتاب افق موجود است.
ماجرای این کتاب هم دربارهی ملوان جوانی به نام بیلی باد است که مجبور میشود در یک کشتی نظامی انگلیسی کار کند و .... همین دیگر. اگر دوست داشتید کتاب را بخرید و از ادامهی داستان را بخوانید حتماً یکسری به فروشگاه کتاب افق بزنید.
+ نوشته شده در سه شنبه دوم آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:15 توسط کتاب افق
|