ساعتِ مُچی‌ام را نگاه
کردم، ساعت چهارُ پنجاهُ نُه دقیقه بود. با عجله از روی صندلی برخاستم و خُرده وسایلم را داخلِ کیفِ دوشی‌ام فرو کردم و بدون فوتِ وقت محلِ کارم را ترک کردم. در خیابان سردرگم به این‌سو و آن‌سو نگاهی انداختم و بی‌منظور پیاده‌رو را سلانه‌سلانه قدم زدم. از کنار یک کافه‌قنادی گذشتم و بلافاصله مردی میانسال که چسبیده به شیشه در حال خواندن روزنامه و خوردن قهوه بود، نظرم را جلب کرد. عجب آدم مُتشخصی بود! به گمانم باید نویسنده‌ای چیزی می‌بود. بی‌آنکه لحظه‌ای فکر کنم، به داخل آن کافه‌قنادی شیک رفتم که همه جایش رنگ سفید بود، یخچال‌هایش، فنجان‌هایش، رُپوشِ کارمندانش، و حتی قابِ عینکِ صندوق‌دارش که عجیب با محیط آنجا تناسُب داشت! آنجا بود که تازه به خودم آمدم که من در این‌جا چه می‌خواهم! و اوضاع زمانی بدتر شُد که مُتصدی خانُمی از پُشتِ انبوهی شیرینی و کیکِ داخلِ یخچال گفت: "بفرمائید." من، گیجُ مَنگ کمی مِنُ مِن کردم و با انگشت به یک شیرینی گرد که در کودکی به آن پیراشکی می‌گفتم اشاره کردم. وقتی قبضِ پرداختیِ پیراشکی شکلاتی‌ام را تحویل گرفتم، تازه دو زاریِ کجم سقوط کرد، زیرا مُتوجه شدم که باید همان دو ساعت اضافه کارِ روز قبلم را بدهم بابتِ این دوناتِ شُکلاتیِ (روی قبض این نام را نوشته بود)! ناچاراً، و برای آن‌که آبرویم حفظ شود مبلغ را پرداخت کردم و دونات (چه اسمِ بامزه‌ای) در پاکت، و پاکت در دست به سمتِ درِ خروجی رفتم که باز هم آن آقای شیک‌پوش که عینکِ گردی بر چشم داشت و روزنامه می‌خواند و قهوه نیمه خورده‌ای در برابرش بود را دیدم. چقدر انسانِ مُتشخصی می‌نمود. تصور کردم که حتماً ساکنِ همیشگی این شهر نیست و شاید برای کاری یا دیداری به این‌جا آمده است. اگر یک فراک می‌پوشید و با دست‌کش‌های چرمی به دست در خیابان قدم می‌زد و سیگاری دود می‌کرد، چقدر جلبِ توجه می‌کرد و چقدر می‌توانست مورد احترام اطرافیانش باشد؛ چه بسا که همین حالا هم بود، لااقل این‌طور می‌نمود.

 

از کافه‌قنادی بیرون آمدم. هنوز زمانِ زیادی داشتم برای آن‌که به خانه بروم، پس ترجیح دادم به راهم ادامه بدهم. از برابر یک روزنامه‌فروشی گذشتم و یک مجله فرانسوی خریدم، چه جالب! بر من خُرده نگیرید، آخر عکسِ روی جلدش عکسِ زیبایی بود. مجله را که بر‌می‌داشتم، یک پاکت سیگارِ برگ کوچک هم درخواست کردم. حالا هرکس مرا ‌ببیند، تصور می‌کند که برای خودم شخصی هستم، کسی که فرانسه می‌داند و سیگار برگ دود می‌کند. خوشم آمد، کمی دلم خوش شُد و حسی کودکانه مرا فرا گرفت، حسی آمیخته با کنجکاوی. به سُرعتِ قدم‌هایم افزودم و بعد از عبور از چند خیابان به داخلِ یک کافه رفتم. به یک چشم برهم زدن خودم را از میانِ دودِ سیگارهای مُعلق در هوا به گوشه‌ی دنجِ کافه رساندم که کیپ تا کیپش آدم نشسته بود، آدم‌هایی که اکثراً سیگاری دود می‌کردند و گاهی دستِ‌شان را بر پیشانی می‌گذاشتند و گاهی قهوه‌ای، چیزی می‌خوردند. همه چیز آن‌جا خاص بود، حتی خاص‌تر از آن کافه‌قنادی که مُشتری‌هایش نمی‌توانستند سیگار دود کنند! دلم برای آن آقا خیلی سوخت. باید آدرسِ این‌جا را می‌دانست.

 

دیوارهای کافه با عکس‌هایی از نویسنده‌ها و احتمالاً بازیگرهای سرشناسِ سینما تزئین شده بود. چندتایی‌شان را شناختم، و چندتایی‌شان را حتی نتوانستم بفهمم که چه پیشه‌ای دارند! آن‌جا کُلی میزُ صندلیِ لهستانی چیده شُده بود، یک تلفُنِ زیمنسِ آلمانی هم بود که این حس را برمی‌انگیخت که اگر آن را برداری می‌توانی صدای رایش سوم را بشنوی!

امّا در کنار میز من گروهی دختر و پسر جوان نشسته بودند، و در جلوی میز نیز سه خانُمِ جوان که گویا مُنتظر آمدنِ آرشیدوک‌ی، کُنت‌ی یا لااقل ویکُنت‌ی بودند. لحظه‌ای خودم را آن لااقل ویکُنت تصور کردم، امّا وقتی یادم آمد که شست پایم به دلیل پاره بودنِ جورابم مور مور می‌شود، از این رویا گذشتم! در همین احوالات بودم که آقایی با لبخندی بر لب و پیش‌بندی بر گردن و شکم، در برابرم قد کشید و پُرسید که آیا زیر سیگاری می‌خواهم؟ و من هم بعد از مکثی طولانی به یاد آوردم که من اصلاً سیگار نمی‌کشم، پس چرا سیگار خریده‌ام و این چه سئوالی است که این مَردَک می‌پُرسد! اما خون‌سردی‌ام را حفظ کردم و کمی خَشِ صدایم را افزایش دادم و پاسخ دادم: "حتماً!" سپس دفترچه‌ی کوچکی بروی میز گذاشت و رفت. حالا من مانده بودم و ورق‌هایی پُر از چیزهایی که اصلاً نمی‌توانستم نامِ صحیح برخی از آن‌ها را تلفظ کنم، خوردنش که دیگر پیشکش!

 

(پایان بخش اول)