"آمستردام" [ترجمه‌ی میلاد زکریا، نشر افق، ۱۳۹۱] داستان به ته خط رسیدن‌ها ست. قصه‌ی دو آدم است که نمی‌خواهند دچار زوال عقل بشوند. مانند رفیق‌شان مالی لین. پس آستین‌های‌شان را بالا می‌زنند و خود تصمیم می‌گیرند. کلایو لاینلی [آهنگساز] و ورنون هالیدی [سردبیر روزنامه‌ی "جاج"] می‌خواهند همان کاری را بکنند که مالی نتوانسته بود. حالا داستان دارد که این دو چه جوری به آن‌جایی می‌رسند که تصمیم به خودکشی دقیق‌تر بگویم همدیگرکشی می‌گیرند. آهنگسازی که ناتوان است از به پایان بردن آخرین اثرش، و سردبیر اخراج‌شده‌ای که در یک گذرگاه اخلاقی گیر کرده و تاوانِ تصمیم‌اش را می‌دهد. "آمستردام" مانند رمان "سگ‌های سیاه" [ترجمه‌ی امیرحسن مهدی‌زاده، نشر نی، ۱۳۹۰] دیگر رمان ایان مک یوون، در دایره‌هایی تو در تو شکل می‌گیرد: عشق کلایو و ورنون به مالی و ماجرای عشّاق دیگر مالی، کشف حقیقت، ایستادن در پرتگاه‌های اخلاقی، قضاوت‌ها و البته نمایش فروپاشی "آن‌چه سخت و استوار به نظر می‌رسد" و...

ابتدای رمان شعری از دبلیو اچ آدن آمده که در واقع خلاصه‌ی داستان "آمستردام" است:
"یارانی که این‌جا یک‌دیگر را یافتند و در آغوش کشیدند، رفته‌اند.
هر یک به خطای خویش." 

نوشته ی علی بزرگیان منتشرشده در وبلاگ تأملاتی زیر دوش حمام