آسمان خیس
دکتر محمود حسینیزاد بهترین و البته خوشسلیقهترین مترجمیست که از آلمانی به فارسی ترجمه میکند. در این حدود چهار دهه فعالیت، برگردانهای درخشانی از حسینیزاد خواندهایم و از بسیاری از آنها خاطره داریم. جدیدترین کتابی که او به بازار فرستاده است مجموعهایست با نام «آسمان خیس» که ۹ داستان از پنج نویسندهی آلمانیزبان را شامل میشود.
اعتراف میکنم که مدتها بود از خواندن یک مجموعهداستان تا این حد سر شوق نیامده بودم و لذت نبرده بودم. «آسمان خیس» خاطرهی شیرین مجموعهی «گذران روز» را برایام زنده کرد و به فهرست کتابهای محبوبام اضافه شد. از بین پنج نویسندهای که از آنها داستانی در کتاب آمده، سه نفر حالا دیگر در ایران مشهور و پرطرفدارند؛ این هم البته با تلاش خود حسینیزاد اتفاق افتاده که آثار آنها را ترجمه و منتشر کرده است، از جمله «آلیس» و «این سوی رودخانهی ادر» از یودیت هرمان، «اگنس» از پتر اشتام، و چند داستان از اینگو شولتسه. برنهارد شلینک کمتر شناختهشده است و از امینه سوگی ازدامار هم برای اولین بار است که آثاری به فارسی ترجمه میشود.
با آنکه داستانهای این مجموعه از کتابهای مختلف انتخاب شدهاند یک روح و فضای کلی در زیرلایهی همهی آنها دیده میشود و آنها را، مثل نخ تسبیح، به هم وصل میکند. پیداست که مترجم در انتخابهایاش دقت داشته که داستانهایی را با اتمسفرهای مشابه، هر چند با تکنیکهای مختلف، کنار هم بچیند، اما این موضوع، در بازهای بزرگتر، نمایانگر فضای کلی ادبیات امروز آلمانیزبان است. این را کسانی که داستانهای دیگری از نویسندههای معاصر آلمانیزبان خواندهاند تایید خواهند کرد. حس و حال و درونمایههایی که در داستانهای «آسمان خیس» با آنها مواجه میشویم در بسیاری از داستانهای مدرن آلمانی، به شیوههای مختلف، تکرار میشوند.
از مضامین پررنگ و برجستهی ادبیات معاصر آلمان که در «آسمان خیس» هم به چشم میآید «حسرت،» «از دست دادن،» و «مرثیه بر گذشت زمان» هستند. آدمهای این داستانها مدام دارند غبطه میخورند، غبطهی عاشقنشدن، غبطهی عاشقشدن، غبطهی پدرینکردن، غبطهی زندهگی زناشویی از دست رفته، غبطهی گذشت روزهایی که دیگر بازنمیگردند، غبطهی مرگ عزیزان، و ... این غبطهها اغلب با حسرت و درد عجیناند و فقط گاهی، خیلی بهندرت، پیش میآید که فرصت گذر از آنها و بازیابی عشق و خوشبختی را بیابند. داستانهای «آسمان خیس» پر از احساساند و پر از رابطه. احساساتی که بیفایده و سردند و رابطههایی که ابتر و غمانگیزند. انگار روح یخزدهی مدرنیته در کالبد آدمها هم دمیده شده و زندهگی ماشینی و پردردسر روزمره خلاهای عاطفی را عمیقتر و علاجناپذیرتر کرده است. حتا وقتی، در ظاهر، بحرانهای عاطفی تمام میشوند و رابطهها سر و سامان مییابند، این حس وجود دارد که این خوشبختی باسمهای و تصنعیست و جنبهی خودفریبی و تسکین موقت دارد.
«آسمان خیس» با دو داستان از امینه سوگی ازدامار، نویسندهی ترکتبار، آغاز میشود. داستانهای ازدامار جنبههای اتوبیوگرافیک دارند و با فضاسازی درخشان و زندهشان خواننده را غافلگیر و همراه میکنند. البته فضاسازی عالی و بینقص امتیازیست که در همهی داستانهای کتاب دیده میشود. با وجود این، در داستان «حیاط پشتی در آیینه» ازدامار چشمگیرتر است و آنچونآن دلچسب و موثر از کار درآمده که این داستان را، در کنار داستان یودیت هرمان، به بهترین داستان کتاب بدل کرده است. «حیاط پشتی در آیینه» روایتیست از زندهگی زنی ترک که در غربت آلمان، و در تنهایی شدید خود، به دنبالکردن زندهگی همسایهها از طریق یک آیینه روی آورده است. مرگ در جایجای داستان حضور دارد و هر بار با گرفتن یک عزیز یا یک آشنا، تکهای از وجود راوی را تسخیر میکند. تصویر انتهایی این داستان، آنجا که پرندهها جای خالی خردهنانها را جستوجو میکنند، بهخوبی روایتگر جاهای خالی و پرنشدنی گذشته است و با درونمایهی اثر همخوانی دارد. «فرانتس،» دیگر داستان ازدامار، باز هم داستانیست از زندهگی ترکتبارها در آلمان و خاطرات تلخ و فراموشناشدنی روزهای رفته.
«آن زن در جایگاه بنزین» و «پسر» نوشتهی برنهارد شلینک هر یک در جغرافیایی بسیار دور از دیگری رخ میدهند، اما تمهای مشابه دارند. سفر در هر دو داستان بهانهایست برای جستوجو و حتا محاکمهی خویشتن خویش و بازخوانی گذشتهها. در اولی، مردی حسرت نرفتن دنبال رویاهایاش را میخورد، حسرت فرصتهایی که زندهگی، سخاوتمندانه، در اختیارش گذاشته و او قدرش را ندانسته است. دیگری، در امریکای لاتین میگذرد و مردی آلمانی، که بهعنوان ناظر صلح به یک کشور جنگزده سفر کرده است، انگار با پیشآگاهی نسبت به مرگ قریبالوقوعاش، به مرور سالهای رفته و کارهای ناکرده و بزدلیها و انفعالهایاش مینشیند و با حسرتی دردناک به دامان مرگ میافتد.
«عشق آری اسکارسون» یودیت هرمان سبک و سیاقی آشنا با آنچه در «گذران روز» و «این سوی روخانهی ادر» خوانده بودیم دارد. داستانیست پخته و اسطقسدار، و همآنطور که گفته شد، از بهترین داستانهای کتاب است. یک گروه دو نفرهی موسیقی برای جشنوارهای درجهچندم به ترومسوی نروژ میروند، شهری سرد و ساکت و زیبا، چسبیده به قطب شمال. وقتی به آنجا میرسند، میفهمند جشنواره لغو شده است و آنها تنها گروهی هستند که دعوت را پذیرفتهاند و به شهر آمدهاند. با وجود این، و بهرغم غربت و دلگیری شهر، آنجا میمانند. ترومسو برای آنها به یک دوران نقاهت میماند. آنجا دوستانی مییابند و شادیهایی را تجربه میکنند که یا با آنها بیگانه بودهاند یا آنها را از خودشان دریغ کردهاند. اقامت در ترومسو، ضمنن، فرصتیست که زن و مرد گروه دو نفرهی موسیقی همدیگر را دوباره بشناسند و رابطهیشان را شکوفا کنند. یودیت هرمان در چهل صفحه، هنرمندانه، کاراکترها و ماجراها و فضاها و درونمایهای خلق میکند که خیلی از نویسندهها نمیتوانند آن را حتا در یک رمان چهارصد صفحهای بیافرینند. «عشق آری اسکارسون» داستانی بهیادماندنیست و احتمالن تصویرهایاش تا مدتها در ذهن خواننده جان خواهند داشت.
«نامه» و «جالیز» پتر اشتام هرچند، بهنسبت، کوتاهاند، اما جهان داستانی خاص و جذابی دارند. «نامه» روایتیست از کشف یک خیانت، مرگ یک عشق، و، چندی بعد، بازیابی آن عشق و رسیدن به دیدگاهی متفاوت. همهی اینها در حالی اتفاق میافتد که معشوق چند سال است که مرده و فقط اتاق خالی و خاطرات او باقی مانده است. «جالیز» در فضایی رئالیستی-سوررئالیستی میگذرد. گاه، مرز بین واقعیت و خیال و وهم و واقع برداشته میشود و درمیمانیم که باید باور کنیم یا باور نکنیم، که این خطاست یا حقیقت. مردی به خانهی مرموز یک پزشک انگلیسی که سه دختر زیبا و عجیب دارد دعوت میشود و آنجا تجربههای غریبی از سرمیگذراند.
«کلکته» و «موبایل،» دو داستانی که از اینگو شولتسه در «آسمان خیس» آمده است، داستانهای خوبیاند اما درجهیک نیستند. حتا بهنظرم رسید به پای داستانهایی نمیرسند که قبلن از شولتسه، در «گذران روز،» خواندهام. سبک شولتسه به داستانهای امریکایی شبیه است و بیش از همه، دستکم در این دو داستان، به ریموند کارور. «کلکته» بازگویی زندهگی مردیست که صبح تا شب را به امورات خانه مشغول است و زناش بیرون از خانه کار میکند. حادثهای که برای پسر همسایهی روبهرویی آنها پیش میآید بهانهایست برای روایت نوع ارتباط او با محیط، خانواده، و دیگران. «موبایل» هم روایتیست از تعطیلاتی نهچندان شیرین و البته عجیب که با چاشنی چالشهای زناشوهری همراه میشود.
«آسمان خیس» نام هیچیک از داستانهای کتاب نیست و از سطرهای انتهایی داستان «حیاط پشتی در آیینه» نوشتهی امینه سوگی ازدامار گرفته شده است: «آسمانی خیس/ به دام تورها افتاد/ حالا ماهیها/ همه آبیرنگاند.» این آسمان خیس، که تداعیکنندهی فضایی دلگیر و غریب و غمناک است، در اکثر داستانهای کتاب حضور دارد و بین نام کتاب با اتمسفر کلی مجموعه هارمونی ایجاد میکند.
انتشارات افق «آسمان خیس» را هم، مثل خیلی از کتابهایی که در این سالها منتشر کرده، با خرید کپیرایت آن چاپ کرده است. این کار افق واقعن دستمریزاد دارد و حس خوشآیندی به خواننده منتقل میکند، حس اینکه کتابی که در دست دارد با رعایت کامل حقوق نویسندههایاش و با موافقت آنها به بازار آمده و دزدی فرهنگی نیست.
به همهی کسانی که داستان را دوست دارند پیشنهاد میکنم مجموعهی «آسمان خیس» را بخرند و بخوانند. کتابیست که بعد از خواندناش حس نمیکنید پول و وقتتان را هدر دادهاید.
نوشتهی حسین جاوید در کتابلاگ