من ژانت نیستم
داستانهای این مجموعه به دانههای تسبیحی
میمانند که نویسنده یکیک لمسشان کرده و خودش را در شمایل راوی اول شخص،
نخ گردآورنده تمام داستانها معرفی میکند. گرچه هریک داستانی مستقل
هستند، ولی جغرافیای داستانی واحدی دارند: دغدغه هویت.
«پروانه»،
داستان چهارشنبههای نوازنده تاری است که در رویای پروانه شدن معشوق به سر
میبرد. پیلهای که راوی دور مژده میبیند هرچند که ربطی به نوع پوشش
افراد ندارد، «هیکلی که توی اتاق آمد پیلهای دورش بود، پیلهای که زیر
روبنده و چادر عربی پیدا بود چه برسد به آن پیراهن گلبهی با شکوفههای
زرد.» ولی نمیتوان تاثیر جامعه در خَلقش را نادیده گرفت. گرهگشایی قدم به
قدم طرح، زبان یکدست و روایت غیرخطی که در دیگر داستانهای مجموعه نیز
وجود دارد، خواننده را از کسل شدن باز میدارد.
همچنین در این کتاب،
«جای» و «گاه» معقول داستانی در ارتباط هرچه بیشتر مخاطب و اثر، نقشمند
است. «داریوش خیس»، دغدغهای است که با دیالوگ داریوش، درون راوی گر
میگیرد: من کیام؟ شیوه پرداختن به این محتوا باید به گونهای باشد که
کلیشه بودنش به چشم نیاید. طرح ساده، زبان روان، چاشنی کردن کمی طنز و از
همه مهمتر بیادعا بودن لحن روایت باعث شده که نویسنده بتواند از پس این
داستان برآید. هرچند که به نظر میرسد تمام افراد و نامها میتوانند به
نفع راوی و دختر و داریوش کنار بروند.
با گذر از نقدهایی که در زمینه
«نثر» و ویرایش بر مجموعه وارد است (غلطها، «را»ی مفعولی و...)، نویسنده
دایره واژگان مناسب راوی و حرفهاش را شکار و به کار گرفته است. «نصف تنور
محسن» با داشتن فرمی خوب و راوی اول شخص ناظری که خود با مریم وارد بازی
میشود، از زبان شفافی بهره جسته. هرچند شاید نیازی نبود به اصرار، برخی
واژهها مثل نام تخصصی سندروم، وینفری اپرا و... را در این داستان از زبان
کسی که فقط میدانیم تار میزند و خانهاش آیفون تصویری دارد بخوانیم؛
راویای که برای تصویر شخصیت محسن سطح زبانیاش را تا خود محسن نصفه پایین
میآورد. درنهایت میپذیریم لات آسمانجلی که به ظاهر بیرویا است، برای
رسیدن به رویایش، موانع را کنار میزند و ترسی از ماری که روی اموال
تاریخیاش در زیرزمین خانهاش چمبره زده، ندارد. اینکه هر آدم به دنبال خود
حقیقیاش میگردد نه خود واقعی.
طلوعی طنز را هم به خدمت میگیرد،
البته هرچند گاه در حد طنز کلامی باقی میماند و از تاثیرگذاری روایت
میکاهد ولی شیوه خوبی است برای اشاره به سختی زندگی و شاید طرح این سوال
که آیا سنگ همراه راوی که نماد رنج است روزی دفع میشود و انسان از درد
رهایی مییابد؟! در داستان «تولد رضا دلدارنیک» نویسنده باز مثل داستان
پروانه به سراغ زندگی مشترک میرود، البته اینطور که بهنظر میآید مژده
این کتاب نمیتواند مژدهای بر پایان تنهایی محمد باشد. راوی از عطر
بهعنوان نشانهای درون ارجاع استفاده میکند و با ریز شدن در دغدغه
نوستالوژیک راوی، باز میپردازد به درگیری او برسر یافتن خود.
ایجازی که
در این مجموعه، خواننده را سرکیف میآورد ایجاز مخل نیست. البته از کسی که
در وادی شعر بیکار نبوده، جز این نمیتوان انتظار داشت. «من ژانت نیستم»
در دنیایی که از تمام پدیدههای ماکسیمالیستی فاصله گرفته نمونه خوبی از یک
داستان کوتاه بهشمار میآید. نویسنده حرفش را در این داستان میزند،
انسان و هویتی که با آن تا لحظه مرگ و حتی بعد از آن (داستان راه درخشان)
کلنجار خواهد رفت. هویتی که شاید روی سیکلی نامعلوم گم شده باشد. «وقتی من
به دو دور شدم و دختر ماجرا را برایش تعریف کرد، خندههاش درست مثل آقایی
توی عکس شد. بعد آنها دست توی بازوی هم راه افتادند. آقایی و ژانت، خیابان
ولیعصر، شصت سال بعد».
نویسنده گویی قصد دارد برگ برندهاش را از طریق
عبارت پنهان «من راوی هستم» در تمام داستانها برای خواننده رو کند: تجربه
شخصی. تجربهای که البته نویسنده با تیزهوشی برای مخاطب، زیست شده جلوهاش
میکند تا اصل حقیقتمانندی بهعنوان اولین اصل در ساحت داستانی، به شکلی
صحیح رعایت شود. «لیلاج بیاوغلو» یکی از خوشخوانترین داستانهای این
مجموعه است. راوی در زندان قمار نشسته و به صورت موازی با حادثه داستانیای
که موجد عنصر تعلیق است، هربار با فلاشبکی پای حریفی را به میان میکشد.
داستان با ریتم مناسب پیش میرود و شخصیتپردازی بهگونهای است که خواننده
احساس نیاز به اطلاعات بیشتر را پیدا نمیکند. ولی بیشترین سهم از امتیاز
این داستان مربوط میشود به حضور تاریخ، که به طرزی هم عیان و هم پنهان در
داستان نمود مییابد. با ورود هر حریف، برگهایی از تاریخ ورق میخورد،
چراکه نویسنده صرفا به اشاره به ترکها بسنده نمیکند. «گفت ارثیه خانوادگی
است و از پدر پدر پدر پدربزرگش تا حالا در خانواده مانده، ترکها هم مثل
ما میتوانند یکجایی در تاریخ غور کنند و گم بشوند.»
در این مجموعه،
داستانها با گیرههایی به عینیت چسبانده شدهاند. مانند تصویرهای داریوش
خیس یا پایانبندی لیلاج بیاوغلو؛ حتی در تنها داستانی که ذهنیت، فراتر از
افکار شخصی پرداخت شده است (راه درخشان). «بیرون از دنیای رفاقت ما،
مردهشوری میت بیصاحبی را شسته بود و تا صبح نشسته بود کنارش.» بیشک
انتخاب داستان «راه درخشان» بهعنوان پایان راهی که خیلی هم درخشان بهنظر
نمیآید(!) انتخابی هوشمندانه است. طلوعی از غروب هویت محمد (یکی از
شخصیتهای داستان) و خانواده و جامعهاش در غسالخانه سخن میگوید. دردی که
حتی پس از مرگ ظاهری یا واقعی رهایش نکرده و انگار این سنگ(کلیه) قصد
افتادن ندارد!
«من ژانت نیستم» مجموعهای است که همانند طرح روی جلدش با
خطوطی ساده و قلمی صمیمی و با نشاط خلق شده و برخلاف جمله آدرنو که
افسردگی، امتداد تفکر است؛ از انرژی و حیاتی سود میجوید که کمتر دیده و
خوانده میشود.