داشتن و نداشتن
"واو همیشه با من آنقدر خوب بود و قابل اعتماد هم بود، و همیشه از یک راهی پول در می آورد و هیچ وقت نگران وضع مالی نبودم، فقط به فکر خودش بودم و حالا همه چیز نابود شده.
مسئله آن چیزی نیست که یر سر کسی که کشته شده آمده، من تر جیح می دادم خودم بمیرم.دکتر گفت هری آخر سر فقط خسته شده بود.حتی دیگر بیدار هم نشد.خوشحالم که راحت مرد، چون ...یا مسیح، حتما در لنج خیلی درد کشیده بود.نمی دانم به من فکر می کرد یا نه، لابد خیلی زجر کشیده.اما آخر سر زیادی خسته شده بود. به مسیح آرزو داشتم خودم مرده بودم.اما این آرزوی چندان خوبی نیست.هیچ آرزویی چندان خوب نیست.
وقتی خوابت نمی برد شب ها را چطور باید بگذرانی؟ لابد این را هم می فهمی ، مثل اینکه پی میبری از دست دادن شوهر چه احساسی دارد.حتما می فهمی.حتما در این زندگی لعنتی به همه چیز پی میبری.لابد همین الان هم دارم می فهمم.فقط از درون میمیری و بعد همه چیز آسان می شود.مثل بیشتر آدم ها در بیشتر وقتها.لابد اینطوری است.فکر کنم این بلایی است که بر سرت میآید ، خب، من خوب شروع کردهآم.اگر باید از این مراحل گذشت، من خوب شروع کرده ام .فکر می کنم باید اینطور بود.حتما.لابد آخرش این است.خب پس من خوب شروع کردهام.حالا یک سرو گردن از همه جلو هستم"
" داشتن و نداشتن" نویسنده ارنست همینگوی.نشر افق. با ترجمهی بینظیر خجسته کیهان.
*دوست دارم دست بیندازم توی داستانهاشو از پشت تک تک کلمات بکشمش بیرون و بگم: " هی لعنتیه عوضی، چی از جون من میخوای" جدی جدی داستانهای همینگوی همچین کاری با آدم میکند.سر ذوق می آوردم.
تمام وقتی که توی مترو این کتاب را خواندم آرام بودم.نیازی نمیدیدم که دل و روده ی داستان را بیرون بکشم فقط نیاز داشتم که لذت ببرم و ببینم که چطوری میشود یک چیز واقعی نوشت، همین، یک چیزی که واقعی باشد...
ویژگی جذاب داستانهای همینگوی که بینهایت دوستش دارم مقاومت آدمهای داستانش است، محیط داستان خفقان ندارد، غذا دارد، نوشیدنی دارد، رنگ دارد، گریه دارد، همه چیز دارد اما ناله ندارد، آه و فغاان الکی ندارد، روح مقاومت را در آدم بیدار میکند و همین جذابش میکند،همه چیز در زمان حال رخ می دهد.به زور نمیخواهد مشکلات جامعه را توی پاچه ی آدم فرو کند، فقط برای آدم از چیزهای حقیقی میگوید.رنگ ها هیچ وقت در داستانهایش سیاه نمیشوند و غروب آفتاب هم هیچگاه غم آنگیز نیست و فقط زیباست.."داشتن و نداشتن" کتاب آدمهای بدبخت و بیچاره ای هست که با زندگی میجنگند اما هیچ وقت این کتاب روح ترحم را در شما بیدار نمیکند و فقط این حقیقت را با جذابیت بالا به شما نشان میدهد.
*"فکر میکنم درک این مطلب که چطور شرقی ها باید یاد بگیرن که نگاهشون رو از گذشته و آینده شیفت بدن به زمان حال می تونه کمک بسزایی به پیشبرد داستانهاشون کنه.حتی به نظرم رعایت همین المان در فیلم "جدایی نادر از سیمین "به بهتر دیده شدن فیلم کمک زیادی کرد.چیزی که برای دنیا قابل درک و دوست داشتنی باشه.حضور در حال"
مسئله آن چیزی نیست که یر سر کسی که کشته شده آمده، من تر جیح می دادم خودم بمیرم.دکتر گفت هری آخر سر فقط خسته شده بود.حتی دیگر بیدار هم نشد.خوشحالم که راحت مرد، چون ...یا مسیح، حتما در لنج خیلی درد کشیده بود.نمی دانم به من فکر می کرد یا نه، لابد خیلی زجر کشیده.اما آخر سر زیادی خسته شده بود. به مسیح آرزو داشتم خودم مرده بودم.اما این آرزوی چندان خوبی نیست.هیچ آرزویی چندان خوب نیست.
وقتی خوابت نمی برد شب ها را چطور باید بگذرانی؟ لابد این را هم می فهمی ، مثل اینکه پی میبری از دست دادن شوهر چه احساسی دارد.حتما می فهمی.حتما در این زندگی لعنتی به همه چیز پی میبری.لابد همین الان هم دارم می فهمم.فقط از درون میمیری و بعد همه چیز آسان می شود.مثل بیشتر آدم ها در بیشتر وقتها.لابد اینطوری است.فکر کنم این بلایی است که بر سرت میآید ، خب، من خوب شروع کردهآم.اگر باید از این مراحل گذشت، من خوب شروع کرده ام .فکر می کنم باید اینطور بود.حتما.لابد آخرش این است.خب پس من خوب شروع کردهام.حالا یک سرو گردن از همه جلو هستم"
" داشتن و نداشتن" نویسنده ارنست همینگوی.نشر افق. با ترجمهی بینظیر خجسته کیهان.
*دوست دارم دست بیندازم توی داستانهاشو از پشت تک تک کلمات بکشمش بیرون و بگم: " هی لعنتیه عوضی، چی از جون من میخوای" جدی جدی داستانهای همینگوی همچین کاری با آدم میکند.سر ذوق می آوردم.
تمام وقتی که توی مترو این کتاب را خواندم آرام بودم.نیازی نمیدیدم که دل و روده ی داستان را بیرون بکشم فقط نیاز داشتم که لذت ببرم و ببینم که چطوری میشود یک چیز واقعی نوشت، همین، یک چیزی که واقعی باشد...
ویژگی جذاب داستانهای همینگوی که بینهایت دوستش دارم مقاومت آدمهای داستانش است، محیط داستان خفقان ندارد، غذا دارد، نوشیدنی دارد، رنگ دارد، گریه دارد، همه چیز دارد اما ناله ندارد، آه و فغاان الکی ندارد، روح مقاومت را در آدم بیدار میکند و همین جذابش میکند،همه چیز در زمان حال رخ می دهد.به زور نمیخواهد مشکلات جامعه را توی پاچه ی آدم فرو کند، فقط برای آدم از چیزهای حقیقی میگوید.رنگ ها هیچ وقت در داستانهایش سیاه نمیشوند و غروب آفتاب هم هیچگاه غم آنگیز نیست و فقط زیباست.."داشتن و نداشتن" کتاب آدمهای بدبخت و بیچاره ای هست که با زندگی میجنگند اما هیچ وقت این کتاب روح ترحم را در شما بیدار نمیکند و فقط این حقیقت را با جذابیت بالا به شما نشان میدهد.
*"فکر میکنم درک این مطلب که چطور شرقی ها باید یاد بگیرن که نگاهشون رو از گذشته و آینده شیفت بدن به زمان حال می تونه کمک بسزایی به پیشبرد داستانهاشون کنه.حتی به نظرم رعایت همین المان در فیلم "جدایی نادر از سیمین "به بهتر دیده شدن فیلم کمک زیادی کرد.چیزی که برای دنیا قابل درک و دوست داشتنی باشه.حضور در حال"
* تنهایی و داستان چه ناگزیر در پی هم میآیند..تا این هست آن یکی هم هست...تا آن نیست این یکی هم نیست...
نوشتهی رها مقصودی در وبلاگ نکاس
+ نوشته شده در پنجشنبه چهارم آبان ۱۳۹۱ ساعت 1:35 توسط کتاب افق
|